شهید حاج سید مجتبی علمدار :
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ، بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید
شهید حاج سید مجتبی علمدار :
شیعه ها! مسلمانان! حزب اللهی هی!بسیجی ها! نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود . برهمه واجب است مطیع محض فرمایشات مـــقام معظـــم رهبــــری باشند . چون دشمنان اسلام کمر بسته اند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند و شما همت کنید و متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه بماند .
ما عاشق بودیم
ما اگر عاشق جبهه بودیم،به خاطر صفای بچه هایی بود که لذت های مادی را فراموش کردند واکنون ما نیز چون شماییم.وقتی در خون خویش غلطیدیم وچشم از دنیا بستیم،فکر می کردیم که دیگر همه چیز تمام
شد .اما اینگونه نشد دردهای شما در فراق ما دل ما را بیشتر آتش می زد درست است که ما به هر چه میکنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بودکه ای کاش نصیب ما نمی شد وقتی شما از این وآن طعنه می
خوریدولاجرم به گوشه ی اتاق پناه می بریدوبا عکس های ما سخن می گویید واشک می ریزید،به خدا قسم اینجا کربلا می شودوبرای هر یک از غم های دلتان اینجا تمام شهیدان زار می زنند یاد آن زمانی که در
مجالس با یاد ما گریه می کنید وبر سر وسینه می زنید.ما نیز به یاد آن روزها که با هم در فراق وسوگ مولایمان سینه می زدیم وگریه می کردیم همراه با اشک شما،اشک غم می ریزیم.خدا می داند که ما
بیشتر از شما طالب شماییم.( دیداریم) برای همین پروردگار عالم هر از چند گاهی اجازه می دهد که با مولایمان امام حسین(علیه السلام) درد ودل کنیم.بچه ها!آقا امام حسین (علیه السلام)خیلی بزرگوار
است.او بهتر از همه شما شلمچه را می شناسدفاطمیه را زیباتر از همه ی شما برای ما تعریف میکند وخاطره های جبهه را خیلی دوست دارد.هر وقت به پابوسش می رویم از ما می خواهد برایش خاطره
بگوییم.به مجرد اینکه بچه ها شروع به نغمه سرایی میکنند چشم های آقا مالامال از اشک می شود.سر مبارکشان را به زیر می اندازدودانه های اشکش زمین بهشت ومحاسن شریفشان را تر می کند. همین
دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم.من از غروب های شلمچه تعریف کردم.از کانال ماهی، از سه راه شهادت،از جاده شهید صفری،سنگر های خونی،جاده امام رضا وجاده شهید خرازی هنوز چند دقیقه
نگذشته بود که صدای ناله های آقارا با همین دو گوش خود شنیدم،آرام وآهسته فرمود:هیچ اصحابی ویاورانی بهتر وبا وفاتر از اصحاب خود ندیدم.یکی از بچه ها به من گفت:بس است.دیگر نگو که اقا سر از زیر
برداشت وآهسته فرمود: بگو،بگو عزیز دلم!آنچه دلت را بیتاب کرده بگو بچه ها! اینجا بر خلاف دنیای شما خاطره های جبهه زیاد مشتاق دارد وهمه ی اهل بهشت بخصوص آقا مشتاق آن هستند یک روز به آقا
عرض کردم :آقا جان!دوستان ما اکنون در دنیا هستند،بی آنها بر ما سخت می گذرد.آقا در حالی که اشک تمام محاسنش را پر کرده بود، فرمود: آنها بقیه شهدای منند. به جلال خداوند سوگند که در سکرات
موت، ظلمت قبر،عذاب قبر،عذاب روح،ودر آن واویلای مشر تنهایشان نخواهم گذاشت. آن ها در حساس ترین ایامی که نیاز به یاور داشتم ، لبیک وفا سر دادند. من به اکبرم گفته ام که بدون آنها به بهشت
نیاید راستی بچه ها !اینجا همه با لباس خاکی هستندکه خود امام فرمود: این لباس بیشتر به شما می آید بچه ها در آن روزهایی که بی بی فاطمه ی زهرا (س) دست های بریده عباس وقنداق خونی علی
اصغر را نزد خدا برای شفاعت می برد.ما هم که گرد وغباری از خاک شلمچه ،مهران ،فاطمیه ،فکه ،دهلران،چزابه،اروند،مجنون،کوشک، وپاسگاه زید بر چهره هامان نشست وخونی را که هنگام شهادت بر بدن
ولباس هامان جاری شده بود، جمع کردیم ودر آن لحظه ی حساس برای شفاعت شما به همراه آوردیم . شما مطمئن باشید که ما شما را فراموش نکردیم ونخواهیم کرد
یاعلی - شهید مجتبی علمدار

ای کاش رنگ شهر بازیم نمیداد !
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه
از بخت بد، درب شهادت شده بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ
آن معنویتهای جنگ را از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شهید سید مجتبی علمدار
ربنا افرغ علینا صبر او ثبت اقدامنا و انصرنا القوم الکافرین - خدایا امت اسلام را صبر و استقامت عطا فرما تا در مقابل دشمنان خدا و کافران پایداری کنند و سپس بر آنان غلبه کنند. خدایا شهادت میدهم که غیر از
تو خدایی نیست و محمّد(ص) رسول و فرستاده توست. و علی(ع) وصی رسول خدا است . سلام بر خاندان عصمت و طهارت، درود بر خمینی کبیر، سلام بر روحانیت متعهد و امت حزب الله . خدایا، از تو
میخواهم در هنگامیکه شیطان سستی به سراغم میآید او را دورسازی و مرا قوت و آرامش عطا فرمایی که: (لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم)
پدر و مادر گرامی: در مقابل شما شرمندهام که توفیق خدمت به شما و اجرای حقوق شما خیلی کم نصیبم شد بدانید که: (انا لله و انا الیه راجعون) انشاء الله که خداوند به شما صبر عطا فرماید؛ و شما از جمله
کسانی باشید که مردم و خصوصا خانواده شهداء و اسراء و معلولین را دلداری بدهید و من هم دعا گوی شما هستم.
همسر محترمه: در این حدود 5 سال زندگی از خصوصیات خوب تو بهره بردم و مرا بسیار احترام کردی که لایق آن نبودهام. پیوند من و تو با شعار اسلام و ایمان شروع شد و بعد سعی نمودیم که هر روزمان با
روز دیگر متفاوت باشد و احکام اسلام ار پیاده کنیم و خوب می دانی که راه من هم در ادامه این زندگی و مسیر بعمل درآوردن عقیده به اسلام بوده است. چطور میتوانستم در خانه راحت باشم و کاری نکنم
در صورتیکه جان و مال امت مسلمان ایران به سوی جبهه سرازیر است، انسان در برخورد با مصائب و مشکلات است که لذت ایمان و توجه به خدا را درک میکند و اگر رفتن من مصیبتی برایت باشد، میدانی
که: (الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون) در تربیت ابراهیم و زهرا سعی خود را بنما، برای آنها دعا میکنم و امیدوارم افرادی مفید برای اسلام و خط ولایت، اهل بیت عصمت و طهارت و ولایت
باشند . و بعد از من سعی کن با مشورت آقایان علما منطقیترین راه را برای خود انتخاب کنی؛ که انشاءالله اگر بهشت نصیبم شد یکدیگر را در آنجا ملاقات کنیم، انشاءالله با صبر و استقامت خود که داشتهای و خدا بیشتر به تو بدهد اسوهای در جامعه خود باشی.
برادران و خواهران محترمه: برای شما آرزوی صبر و استقامت در پیگیری اهداف اسلامی دارم؛ انشاءالله که بتوانید با کار و فعالیت خود را پیش از پیش وقف راه خدا و اسلام کنید. پیش بردن اسلام در جهان،
جهانی که پر از فسق و فجور و خیانت ابر قدرتها است. تلاش و ایثار میخواهد در راه حسین(ع) سیدالشهداء رفتن، حسینی شدن را میخواهد. انشاءالله در پیروی از راه امام امت خمینی عزیز که همان راه
خدا و قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت است موفق باشید . دیدن برادران رزمنده در خط اول که با آرامش مشغول نماز هستند و با متانت نیروهای دشمن و تانکهای او را میبینند و با سلاح مختصر با آنان
مقابله می کنند از تجلیات خمینی شدن این امت که مرا به وجد آورده است، حقوق شما را آنطور که باید رعایت ننمودهام؛ انشاءالله مرا ببخشید، من هم دعاگوی شما هستم . خدمت کلیه اقوام و فامیل و
دوستان و آشنایان سلام عرض میکنم و برای آنان توفیق در خط اسلام و قرآن بودن را آرزومندم. قطعا نتوانستهام حقوق شما را به خوبی رعایت کنم، انشاءالله مرا ببخشید. از همه شما التماس دعا دارم. والسلام علی عبادالله الصالحین.
پاسدار اسماعیل دقایقی 3 جمادیالثانی 1404 روز وفات فاطمه زهرا(س) اولین منادی حق و ولایت و وصایت اهل بیت عصمت و طهارت.
شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی ، سال 1323 در شهرستان درگز از توابع استان خراسان دیده به جهان گشود . پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه به دانشکده افسری راه یافت و با موفقیت آن را
پشت سر گذاشت . او سپس برای تکمیل دوره توپخانه به امریکا اعزام شد و بعد از دو سال آموزش شبانه روزی ، بر اثر هوش فوق العاده و توان نظامی بالا ،ممتازترین دانشجوی آن دوره شناخته شد و به کشور
بازگشت . شهید صیاد شیرازی در کنار تحصیل علوم نظامی و ارتقا به مدارج بالا ، ضمن شناسایی و ارتباط با نیروهای مبارز و تشکیل هسته های انقلابی در داخل ارتش ، فعالیتهای اسلامی را نیز دنبال می کرد
تا آنجا که به علت این فعالیتها توسط ساواک دستگیر و زندانی شد . با پیروزی انقلاب اسلامی ، او به طور کامل خود را وقف انقلاب و نظام اسلامی کرد و تا هنگام شهادت هیچ گاه از مجاهدت در راه خدا و
خدمت به نظام و کشور اسلامی ، غافل نشد . برخی از فعالیتهای شاخص آن شهید بزرگوار را به این شرح می توان برشمرد : ـ طراحی و اجرای عملیات پاکسازی کردستان در سال 1358 به همراه برادران سپاه
ـ حضور مداوم در جبهه های غرب و جنوب کشور در سطوح عالی فرماندهی ـ همکاری با سپاه پاسداران در اوایل جنگ ، علیرغم مخالفت بنی صدر ـ دریافت درجه سرهنگی پس از فرار بنی صدر و انتصاب به
فرماندهی شمال غرب کشور ـ انتصاب به فرماندهی نیروی زمینی ارتش با حکم حضرت امام خمینی رحمه الله علیه ـ فرماندهی کلیه عملیاتهای سپاه اسلام از سال 1360 تا 1365 به همراه فرماندهان ارشد
سپاه ـ طراحی عملیات و هدایت رزمندگان اسلام در عملیات مرصاد علیه منافقین ـ معاونت بازرسی ستاد کل نیروهای مسلح ـ جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح از سال 1372 سرانجام این سرباز فداکار
اسلام در تاریخ 21 فروردین 1378 در حالی که فقط چند روز از اهدای درجه سرلشگری از طرف مقام معظم رهبری به ایشان گذشته بود ،هدف گلوله های منافقین بزدل قرار گرفت و عاشقانه به شهادت رسید .
یک روز وقتی حمله رزمندگان اسلام صورت گرفته بود و ما در بیمارستان منتظر آوردن مجروحین بودیم، مجروحی آوردند که حدودا 16 سال سن داشت، ما به کمک او رفتیم که متوجه شدیم. هر دو پاهایش تا ران
قطع شده است، او وقتی ما را دید که به گریه افتاده ایم، شجاعانه به ما روحیه داد و گفت:« دعا کنید تا پاهای مصنوعی بدهند و من دوباره به جبهه برگردم.»
برادر دیگری آوردند که اکثر بدنش عمیقا زخمی بود و زنده ماندنش برای پزشکها جای تعجب داشت. گفته بودند که او دو سه روز در بیابانها افتاده و انگار کسی تمام زخمهایش را با گل و خاک پانسمان کرده تا از
خونریزی جلوگیری شود. دکترها دست در بدنش فرو کرده و گلها را جدا می کردند، ما نیز ضمن همیاری پزشکها به زدن آمپول کزاز مشغول شدیم.
مجروحی دیگر آوردند که تمامی بدنش سوخته شده بود، اما مرتب درخواست می کرد که امام را دعا کنید.
بردار دیگری را مشاهده کردیم که در هنگام بردنش به اتاق عمل که گفته می شد امام زمان (عج) را دیده و حال عجیبی داشت، همگی بچه ها با شتاب به دیدنش رفتیم.
حتی ما یک مجاهد عراقی را دیدیم که در عملیات آزادسازی جاده خرمشهر او 14 نفر از رزمندگان اسلام را که اسیر عراقی ها شده بودند، آزاد کرده بود و عراقی ها او را به شدت مجروح کرده بودند. روزهای بعد آیت الله حکیم در بیمارستان به ملاقات او آمد.
راوی: نصرت ذاکرکیش
یمه های شب بود داخل حیاط با خانواده درباره دائی ام که 20 روز پیش به شهادت رسیده بود، حرف می زدیم در یک لحظه آسمان دزفول مثل گلوله ای سرخ و روشن شد و سقف آسمان آتش گرفت. لحظه ای
بعد با صدای انفجار شدیدی فضا را پر کرد و گرد و غبار غلیظی همه حیاط را پرکردآنقدر خاک به هوا بلند شده بود که تا چندلحظه همدیگر را نمی دیدم.
عراق بارها دزفول را بمباران کرده بود اما این بمباران با همه آنها فرق داشت، خبر نداشتیم که کجای شهر مورد اصابت قرار گرفته است. در همین حین در خانه به صدا در آمد و پسرخاله ام هراسان وارد شده و
گفت:« دزفول را موشک زده اند». خیابانها در آتش و دود می سوخت. من اطلاع چندانی از موشک نداشتم اما زمان سوال کردن نبود.
پسرخاله ام می دانست که من دوره امدادگری را گذرانده ام از من خواست تا بلافاصله همراه او به کمک مجروحان بروم، چند لحظه بعد همراه او در تاریکی خیابان می دویدم تا اینکه به خانه بزرگی رسیدیم. که
مملو از مجروح بود. وارد خانه شدم هیچ وسیله ای برای بستن زخم یا جلوگیری از خونریزی مجروحان نداشتم. چادر و لباس و روسری آنها را پاره می کردم و زخم هایشان را می بستم . همه آنها گریه می کردند و
سراغ عزیزانشان را می گرفتند.
تمام سعی ما این بود که تا رسیدن آمبولانس آنها را آرام کنیم. در میان آنها مادری بود که خیلی بی تابی می کرد و دایم می گفت:« زری حیدری را پیدا کنید». زری دختر او بود، خیلی سعی کردم تا با او صحبت
کنم در حین صحبت نشانی های زری را از او گرفتم و برای اینکه او را آرام کنم ، گفتم:« زری مجروح شده و من خودم او را پانسمان کرده و به بیمارستان فرستاده ام.» آمبولانسی آمد و این مادر را هم به
بیمارستان منتقل کردیم و تا فردا بعدازظهر به مداوای مجروحان مشغول بودیم بدون اینکه حتی یک لقمه غذا خورده باشیم.
بعدازظهر بود مجروحان همه در بیمارستان بستری شده بودند که من به خانه برگشتم. خیلی گرسنه بودم داخل آشپزخانه رفته، خیاری پوست گرفته و لای نان گذاشتم تا بخورم که درب خانه را به شدت زدند.
وقتی درب را باز کردم دختر همسایه پشت در بود، با حالتی نگران و مضطرب گفت:« تعداد زیادی از دختران و زنان به شهادت رسیده اند که نیاز به مرده شور دارند، زود حرکت کن تا برای شستن آنها برویم.»
آن موقع من شانزده ساله بودم. وقتی جلوی غسالخانه رسیدم از شدت ترس زانوهایم به هم می خورد، جرات وارد شدن به غسالخانه را نداشتم، خانم ها به نوبت ایستاده بودند تا وارد غسالخانه شوند و
هرکدام شهیدی را بشویند. اما من قدمهایم پیش نمی رفت. خانمی که داخل غسالخانه بود، سرم داد کشید و گفت:« اگر نمی خواهی برو کنار تا دیگری وارد شود.» با فریاد او به داخل غسالخانه رفتم.
دختر هفده ساله، هیجده ساله ای را روی سکوئی خوابانده بودند، بطرفش رفتم تا او را بشویم، اسمش روی سینه اش نوشته بودند، وقتی چشمم به نوشته روی سینه اش افتاد، لرزش پاهایم شدت مضاعفی گرفت و روی زمین نشستم. روی سینه او نوشته شده بود: زری حیدری
راوی: صغری قنداق ساز
اطراه ای از نخستین روحانی شهید از زبان مادرش
البته سالها گذشته، ولی خاطره ای که بیاد دارم این است که حدود هفت ماهه بارداربودم. همسرم ، شیخ محمود مسافرت بود. درعالم رؤیا دیدم، درب اتاقم بازشد و سه نفرآقای نورانی که سه نفر خانم آنها را
همراهی می کردند وارد شدند. آن سه خانم سیاه پوش و نقاب داشتند.
آقایان هر یک افسار اسبی را در دست داشتند. وارد اتاق که شدند، میزی در وسط اتاق بود و چراغی هم روی آن قرارداشت، همه آنها در اطراف میز نشستند. من از این ورود ناگهانی با خوشحالی و تعجب
پرسیدم : شما که هستید؟ یکی از آقایان فرمود: من امام حسین هستم و بطرف راست اشاره کرد و فرمود : این زین العابدین است. به طرف چپ اشاره کرد و فرمودند: این هم حضرت عباس است. بعد به طرف
خانمها اشاره کرد و فرمود: این حضرت زینب است و این حضرت سکینه است.
من بی نهایت خوشحال شدم و شروع به احوالپرسی نمودم. از خوشحالی نمی دانستم که چکار کنم. بعد حضرت زینب و حضرت سکینه مشغول خواندن قرآن شدند. از بس خوشحال شده بودم، با خودم گفتم :
بقیه اهل منزل را صدا بزنم، تا بیایند امامان را زیارت کنند.
بعد که به اتاق برگشتم، دیدم کسی در اتاق نیست. بسیار ناراحت شدم. صبح که شد، خوابم را برای علامه حاج شیخ محمداسدی غروی بهبهانی، عالم بزرگ منطقه آبادان و اروندکنار ،پدرشوهرم که عمویم نیز
بود، نقل کردم. ایشان تبسم کردند وفرمودند: آ یا امروز روزه هستی؟ باید امروز را روزه می گرفتی. بعد از دوماه دیگرخداوند به من فرزندی عنایت فرمود که او را محمد حسن نام گذاشتیم .
راوی: حاجیه خانم مکیّه عبداللهی مادر شهیدشریف قنوتی
.: Weblog Themes By Pichak :.