سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده… به چشمانش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده؟ حسین در حالی که دست هایم را گرفته بود گفت: بله، گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر. آرام به داخل خانه رفتم و…
FunSara.Com | فان سرا دات کامن
نگاهی گذرا به زندگی این سه برادر شهید :

شهید حسن مظفر
تاریخ تولد : 29/2/34
شغل : کارمند
تاریخ شهادت : 6/5/1367 – عملیات مرصاد

شهید : علی مظفر
تاریخ تولد : 5/7/1337
شهرستان : پاکدشت
محل شهادت : منطقه عملیاتی مرصاد
تاریخ شهادت : 6/5/1367
ایشان در طول دفاع مقدس در چندین عملیات حضور چشمگیر داشت و بارها مجروح شد. این شهید بزرگوار که یکی از معروف ترین اساتید مراکز تربیت معلم و عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی شهرستان پاکدشت بود سرانجام در عملیات ظفرمند مرصاد به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت بود رسید.
شهید رضا مظفر
تاریخ تولد : 12/2/1340
تحصیلات : خارج فقه و اصول
مسئولیت : حاکم شرع دادگاه انقلاب مسئولیت اجتماعی
تاریخ شهادت : 6/5/1367
عملیات مرصاد شک کرده بودم که چطور این ها با هم آمدند. وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند اول تو بگو. حسین گفت: مادر هیچ کس شهید نشده…

گفتگو با مادر شهیدان مظفر

کوکب اسکندری مادر سه شهید (شهدای مظفر) سال هاست راوی مظلومیت شهدا و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس است. روایتی شیرین از ایثار و شهادت اما تلخ از زبونی دشمن و منافقین کوردل که هزاران جوان ایرانی را قربانی کشورگشایی خود کردند.
مادر شهیدان مظفر در مورد پسرانش می گوید: آن ها 6 برادر بنام های حسین، حسن، علی، رضا، احمد و محمود بودند که با دسترنج حلال شاطر محمد مظفر (همسرم) بزرگ شدند. در سال 57 اوج مبارزات ملت ایران علیه رژیم ستم شاهی حسین معلم بود، حسن مدیر فرهنگی دانشگاه ابوریحان، علی مسئول امور تربیتی شهرستان ورامین، رضا طلبه حوزه علمیه که بعدها دادستان ورامین شد و احمد و محمود که دو پسر دوقلو بودند تحصیل می کردند.
در دوران انقلاب به فعالیت های مبارزاتی خود ادامه دادند تا اینکه انقلاب پیروز شد پس از پیروزی انقلاب «حاج رضا» مبارزات خود را از ایران به لبنان برد و بیش از یک سال هم صدا با مجاهدان مسلمان لبنانی در تمامی مبارزات علیه رژیم صهیونیستی حضور داشت و با از آغاز جنگ تحمیلی به ایران بازگشت.
حسن، رضا و علی قبل از شهادت ازدواج کرده و صاحب فرزند بودند. حاج حسن سه فرزند به نام های محمد، مریم و زهرا، حاج علی دو فرزند بنام های سپیده و سمانه و حاج رضا یک فرزند به نام حبیب داشت که تمامی خاطرات، آرزوها، اموال، فرزندان، همسر و دلبستگی هایشان را برای دفاع از کشور و اسلام به خدا سپردند و عاشقانه به جبهه رفتند. احمد و محمود هم که سن و سالی نداشتند به هر صورتی شده با تغییر تاریخ شناسنامه خود را به جبهه ها رساندند.
حتی پدر خانواده خمیر نان را کنار گذاشت و پا به پای جوانان در جبهه ها حضور داشت. خود من هم در پادگان علم الهدی اهواز با سایر خواهران بسیجی خدمات پشت جبهه را تأمین می کردم.

محمود مظفر برادر شهدای مظفر (رئیس سازمان امداد و نجات هلال احمر کشور) در مورد شهادت برادرانش می گوید : اواخر جنگ (سال 1368) نزدیک عملیات مرصاد بود. درست زمانی که منافقان قصد ضربه زدن به کشور را داشتند. یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر می خواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید.
تازه از جبهه به مرخصی آمده بودیم تا کمی به احوالات خانواده برسیم ولی این کلام پدر تصمیم ما را برای حضور در عملیات مرصاد محکم تر کرد و همان شب ما 6 برادر به دو قسمت تقسیم شدیم. من (محمود) و حسین و احمد با یک گردان و علی و رضا و حسن هم با گردان دیگری از بچه های بسیجی پاکدشت راهی کرمانشاه (مرصاد) شدیم. جنگ سختی بود. یادم هست گردانی که برادرانم آنجا بودند به خط دشمن می زدند و بر می گشتند و بعد گردان ما جایگزین می شد تا گردان قبلی تجدید قوا کند.
محمود در مورد لحظه با خبر شدن از شهادت برادرانش می گوید: داشتیم سوار کامیون ها می شدیم تا جایگزین گردان جلو شویم. چند باری خواستم سوار شوم ولی می گفتند شما فعلاً بمانید…! هر دفعه به بهانه ای از سوار شدن من به کامیون جلوگیری می شد. تا اینکه چند نفر از بچه های گردانی که (رضا، حسن و علی) آنجا بودند با صورتی گرفته و نگران بدون سلام و علیک به سمت من آمدند. بعد از چند ساعت گفتند: شما دیگر لازم نیست به جلو بروید جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم ولی حسن، علی و رضا و با چند نفر دیگر از رزمنده ها با نارنجک و تیربار محاصره شده و … تا اینکه شهادتشان را خبر دادند.
مادر شهیدان مظفر می گوید: یادم هست زمانی که همسرم به تمامی فرزندان گفت که باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید حتی دامادها هم رفتند یکی با هواپیما، یکی با اتوبوس و دیگری با قطار. فقط حسین مانده بود و قرار بود چند روز دیگر با هواپیما برود هرچند که قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولی زمانی که وقت رفتن آخرین فرزندم رسید به حسین گفتم: حسین جان فکر می کنم در این عملیات تمام برادرانت شهید شوند تو بمان و نرو. حسین یک نگاه شیرینی به من کرد و گفت: مادر خداحافظ… و من ماندم با چهار خانواده بی سرپرست. یادم هست که یک شب پدر و مادرم تمام فرزندانشان را به میهمانی دعوت کردند. وقتی که سفره غذا جمع شد پدرم گفت: اگر می خواهید نان من حلالتان باشد و از شما راضی باشم باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید
با اینکه دوست داشتم خودم هم در عملیات نقشی داشته باشم ولی ماندم تا عروس های جوان و نوه های کوچکم بهانه گیری نکنند و برایشان مادری کنم.
خانم اسکندری می گوید: یک روز که داشتم اخبار جنگ را از تلویزیون نگاه می کردم اعلام شد: ایران در عملیات مرصاد پیروز شده است. خیلی خوشحال بودم و گریه می کردم ولی وقتی تصاویری از خودروهای منفجر شده و اجساد سوخته نشان دادند تنم لرزید گفتم نکند فرزندان من جزو این اجساد باشند و با ذکر حسین (ع) و مظلومیتش در صحرای کربلا خودم را آرام کردم.
فردای آن روز حالم زیاد خوش نبود. برای همین تصمیم گرفتم بروم دکتر. چادرم را سر کردم وقتی درب حیاط را باز کردم دیدم یک ماشین پیکان جلوی خانه توقف کرده است. داخل پیکان تا حاج حسین من را دید از ماشین پیاده شد. هر چند که مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال می شوند ولی من بلافاصله گفتم: حسین جان چرا آمدی…؟
حسین گفت: مادر جان جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم. در حال صحبت کردن بودیم که همسرم هم از ماشین پیاده شد.
شک کرده بودم که چطور این ها با هم آمدند. وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند اول تو بگو.
حسین گفت: مادر هیچ کس شهید نشده… بعد از چند دقیقه دوباره به حسین گفتم: بگو… حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده و باید به ملاقاتش برویم.

وقتی حسین این را گفت به چشم هایش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده…؟ حسین در حالی که دست هایم را گرفته بود گفت: بله مادر شهید شده. گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.
حسین گفت: مادر گریه کن. گفتم 35 سال قبل وقتی به زیارت امام حسین (ع) رفتم گفتم: یا سیدالشهدا آیا ما از زن های بنی اسد کمتر بودیم که در کربلا یاری ات کنیم. آلان جوان دارم تا در راه تو قربانی کنم. بعد سجده کردم و گفتم: یا بانو زینب کبری (س) یا سیدالشهدا (ع) دیدید سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خدای تو قربانی کردم.
وقتی حسین خبر شهادت ولی الله قومی یکی از همسایگانمان را داد آن وقت گریستم چون ولی الله مادر نداشت.
پنج روز بعد جنازه های فرزندان شهیدم را به دانشگاه ابوریحان پاکدشت آوردند. من به همراه همسران و فرزندان شهدا به دانشگاه رفتم. وقتی بالای سر شهدا رسیدم به همسران و فرزندانشان گفتم: اگر گریه کنید نمی گذارم روی ماهشان را ببینید. به آن ها گفتم عزیزانم شهادتتان مبارک. سلام مرا به مولایم حسین (ع) برسانید…
بعد به بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم. پنج روز بعد جنازه های فرزندان شهیدم را به دانشگاه ابوریحان پاکدشت آوردند. به آن ها گفتم عزیزانم شهادتتان مبارک. سلام مرا به مولایم حسین (ع) برسانید… بعد به بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم

مادر شهدای مظفر پس از گذشت 33 سال از انقلاب اسلامی می گوید: نسل امروز تعریفی از انقلاب اسلامی، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و این نیاز به فرهنگ سازی و بازگویی تاریخ انقلاب دارد و وظیفه تمام دستگاه های دولتی است.
مادر شهید در پاسخ به این پرسش که آیا رسانه ها و صدا و سیما در تولید برنامه هایی با ترویج فرهنگ ایثار و شهادت موفق بوده اند گفت: خیر متأسفانه هر وقت کارشان گیر می کند چند برنامه ویژه شهدا می سازند و چند شهید گمنام را تشییع می کنند در حالی که شهدا ابزار نیستند وقتی هم کارشان تمام شد شهدا بی شهدا و فراموش می شوند




تاریخ : یکشنبه 90/5/23 | 3:58 صبح | نویسنده : mohammadjavadpoodineh/محمد جوادپودینه | نظر

  • قیمت گوشی
  • قالب میهن بلاگ
  • ضایعات