***
با توجه به اینکه پدرم فرزند پسر نداشتند و من هم درس نخوانده بودم میگفتند:«حوزه درس مرحوم بحرالعلوم را یک دختر اداره میکند. من میخواهم دخترم در خانه نزدم باشد تا به جای پسرم برایم بخواند و بنویسد.» بعدها پدرم خواب دیدند خانواده آقای بهشتی مرا برای پسرشان خواستگاری کردهاند و من پسری به دنیا آوردهام که شخصیت برجستهای است و به مردم خدمت میکند. محمدحسین یک سال بیشتر داشت که پدرم ازدنیا رفتند. شبی ایشان را در خواب دیدم که گفتند: «از آقا محمد بسیار مراقبت کن که او برای همه ما سبب خیر و برکت خواهد بود.»
***
در دوران بارداری بسیار مراقب رفتار و گفتارم بودم. دائما قرآن میخواندم و نمازهایم را اول وقت ادا میکردم. بعد از وضع حمل موقع شیر دادن به فرزندم قرآن میخواندم. او به صوت قرآن علاقمند و با آن مانوس شده بود و وقتی قرآن نمیخواندم ناراحت میشد و به من میفهماند بخوانم.
***
از پنج سالگی شروع به درس خواندن کرد. خودم به او قرآن درس میدادم. همیشه به معلمش میگفت: « درس فردا را هم به من بدهید.» هوش و استعداد و علاقهاش به تحصیل علم حد نداشت. پنج ساله بود که دعای سحر را میخواند. پدرش «من بهائک» را به صورت شعر درآورده بود و او آن را پشت سر پدربزرگش میخواند. شب نیمه شعبان همگی پشت پدربزرگ او سید محمدحسین میایستادم. و نماز میخواندیم. او هم با نماز میخواند .پدربزرگش دستش را بالا میبرد و میگفت:«الهی، خداوند تو را عالم ربانی کند.»
***
زمانی که بچه بود و بچههای همسن و سال او میگفتند بیا با ما بازی کن، نمیرفت. به قرآن و احادیث علاقه زیادی داشت. زمانی که او را به مدرسه بردیم. تشخیص دادند که باتوجه به هوش واستعداد سرشارش میتواند در کلاس ششم درس بخواند. پس از آنکه هفت کلاس درس خواند به تحصیل دروس حوزوی پرداخت و در مدرسه بازار شروع به خواندن عربی کرد.
***
زمانی که هفده سال داشت نزدم آمد و گفت: «مادر اجازه بدهید برای ادامه تحصیل به قم بروم، چون اینجا استادی برای من نیست. به این ترتیب راهی قم شد و از محضر استادانی چون آیتالله طباطبایی و آیتالله خمینی (که آن زمان به ایشان حاج آقا روحالله میگفتند)، نهایت بهره را میبرد.
***
در سال دو بار و معمولا سه ماه تابستان به منزل میآمد. هنگامی که 25 سال داشت در یکی از دفعاتی که به خانه ما آمده بود به من گفت: «مادر! آقایان قم میخواهند مرا زن بدهند. میخواهم همسری از اصفهان اختیار کنم که سبب شود بیشتر به شما سر بزنم.» من هم نوه عمویم را برایش در نظر گرفتم و خواستگاری کردم. زمانی که میخواست ازدواج کند به من گفت:«مادر هر دختری که شما بپسندید، من هم میپسندم. امیدوار بودم آنقدر همسرش را دوست داشته باشد که اصلا یاد من نباشد. اما او همان قدر که همسرش را دوست داشت به من هم علاقه داشت. پس از ازدواجش سالی سه بار همراه خانوادهاش نزد ما میآمد. همسرش علیرضا را باردار بود که پدرش فوت کرد.
***
بسیار خدا را شاکر و سپاسگذارم که در راه خدا و راهی که حضرت امام برگزیده بود شهید شد. من تاچهل روز از شهادتش خبر نداشتم. چون دکترها به بقیه سفارش کرده بودند به او چیزی نگویند تا خودش بفهمد. از این رو تمام این مدت در منزل ما رادیو و تلویزیون نداشتیم. او همواره عادت داشت هفتهای یک بار با من تماس میگرفت و حالم را میپرسید. از دخترم پرسیدم چرا برادرت تلفن نمیکند؟ او هم جواب داد: برای استراحت به مسافرت رفتهاند. من هم گفتم: حتما به دستور آقای خمینی جایی رفته است که نمیتواند تلفن کند.
روز عید بود و میخواستم وضو بگیرم تا نماز و قرآن بخوانم. به خاطر دارم روز اول ماه شوال بود به بچهها گفتم:« پسر من هم در میان آن 72 شهید بوده است. چون غیرممکن است یک ماه بگذرد و اصلا به من زنگ نزد او شهید شده است و شما نمیخواهید به من بگویید.» ناگهان متوجه شدم سکوت سنگینی خانه را فرا گرفت. پس از آن کمی بیتابی کردم اما گفتم:« خدایا به من صبر بده و ایمانم را نگیر حال که فرزندم رفت ایمانم بماند.» خدای متعال هم به من صبر داد.
***
آن کس که برای خدا سخنرانی کرد و به خاطر او و در راه او شهید شد اگر برایش ناراحت باشم خداوند ناراحت میشود.این خواست خدا بود که فرزندم شهید شوم. او همواره در سخنرانیهایش از خدا درخواست شهادت کرده بود و خداوند هم خواستهاش را اجابت کرد. خدا راسپاسگذارم کسی که از خدا بترسد هم در دنیا و هم در آخرت همه چیز را دارد چنین کسی دروغ نمیگوید، فساد نمیکند و عاقبت به خیر میشود.
.: Weblog Themes By Pichak :.