یمه های شب بود داخل حیاط با خانواده درباره دائی ام که 20 روز پیش به شهادت رسیده بود، حرف می زدیم در یک لحظه آسمان دزفول مثل گلوله ای سرخ و روشن شد و سقف آسمان آتش گرفت. لحظه ای
بعد با صدای انفجار شدیدی فضا را پر کرد و گرد و غبار غلیظی همه حیاط را پرکردآنقدر خاک به هوا بلند شده بود که تا چندلحظه همدیگر را نمی دیدم.
عراق بارها دزفول را بمباران کرده بود اما این بمباران با همه آنها فرق داشت، خبر نداشتیم که کجای شهر مورد اصابت قرار گرفته است. در همین حین در خانه به صدا در آمد و پسرخاله ام هراسان وارد شده و
گفت:« دزفول را موشک زده اند». خیابانها در آتش و دود می سوخت. من اطلاع چندانی از موشک نداشتم اما زمان سوال کردن نبود.
پسرخاله ام می دانست که من دوره امدادگری را گذرانده ام از من خواست تا بلافاصله همراه او به کمک مجروحان بروم، چند لحظه بعد همراه او در تاریکی خیابان می دویدم تا اینکه به خانه بزرگی رسیدیم. که
مملو از مجروح بود. وارد خانه شدم هیچ وسیله ای برای بستن زخم یا جلوگیری از خونریزی مجروحان نداشتم. چادر و لباس و روسری آنها را پاره می کردم و زخم هایشان را می بستم . همه آنها گریه می کردند و
سراغ عزیزانشان را می گرفتند.
تمام سعی ما این بود که تا رسیدن آمبولانس آنها را آرام کنیم. در میان آنها مادری بود که خیلی بی تابی می کرد و دایم می گفت:« زری حیدری را پیدا کنید». زری دختر او بود، خیلی سعی کردم تا با او صحبت
کنم در حین صحبت نشانی های زری را از او گرفتم و برای اینکه او را آرام کنم ، گفتم:« زری مجروح شده و من خودم او را پانسمان کرده و به بیمارستان فرستاده ام.» آمبولانسی آمد و این مادر را هم به
بیمارستان منتقل کردیم و تا فردا بعدازظهر به مداوای مجروحان مشغول بودیم بدون اینکه حتی یک لقمه غذا خورده باشیم.
بعدازظهر بود مجروحان همه در بیمارستان بستری شده بودند که من به خانه برگشتم. خیلی گرسنه بودم داخل آشپزخانه رفته، خیاری پوست گرفته و لای نان گذاشتم تا بخورم که درب خانه را به شدت زدند.
وقتی درب را باز کردم دختر همسایه پشت در بود، با حالتی نگران و مضطرب گفت:« تعداد زیادی از دختران و زنان به شهادت رسیده اند که نیاز به مرده شور دارند، زود حرکت کن تا برای شستن آنها برویم.»
آن موقع من شانزده ساله بودم. وقتی جلوی غسالخانه رسیدم از شدت ترس زانوهایم به هم می خورد، جرات وارد شدن به غسالخانه را نداشتم، خانم ها به نوبت ایستاده بودند تا وارد غسالخانه شوند و
هرکدام شهیدی را بشویند. اما من قدمهایم پیش نمی رفت. خانمی که داخل غسالخانه بود، سرم داد کشید و گفت:« اگر نمی خواهی برو کنار تا دیگری وارد شود.» با فریاد او به داخل غسالخانه رفتم.
دختر هفده ساله، هیجده ساله ای را روی سکوئی خوابانده بودند، بطرفش رفتم تا او را بشویم، اسمش روی سینه اش نوشته بودند، وقتی چشمم به نوشته روی سینه اش افتاد، لرزش پاهایم شدت مضاعفی گرفت و روی زمین نشستم. روی سینه او نوشته شده بود: زری حیدری
راوی: صغری قنداق ساز
.: Weblog Themes By Pichak :.